آموزش آنلاين

آموزش آنلاين و ديجيتال

كر باش


قورباغه حرف نشنوچند قورباغه از جنگلي عبور مي‌كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به آن دو قورباغه گفتند: «كه ديگر چاره‌اي نيست، شما به زودي خواهيد مرد.»دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه‌هاي ديگر مدام مي‌گفتند كه دست از تلاش بردارند چون نمي‌توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد. بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته‌هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي‌كرد. هر چه بقيه قورباغه ها فرياد مي‌زدند كه تلاش بيشتر فايده‌اي ندارد او مصمم‌تر مي‌شد تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد. وقتي بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: «مگر تو حرف‌هاي ما را نمي‌شنيدي؟»معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر مي كرد كه ديگران او را تشويق مي كنند.


بادبان خود رو تنظيم كن

سالها پيش در اوج يك اشتباه كه باعث شد كل زندگيمو تحت تاثير بذاره جمله اي تاثير گذار خوندم.جمله اين بود:

انسانهاي موفق به جاي اينكه در درياي طوفاني منتظر آرام شدن هوا باشند،بادبان ها را تنظيم ميكنند تا با استفاده از

باد تند طوفان زودتر به مقصد برسند.

چند روزيه كه به خاطر جدا شدن آزمون آزاد بعضي از دوستان نگرانند.اين جدايي به نفع شماست اگر بادبان خود رو تنظيم كنيد


راز موفقيت

 

مرد جواني از سقراط پرسيد راز موفقيت چيست. سقراط به او گفت، “فردا به كنار نهر آب بيا تا راز موفّقيت را به تو بگويم.”

 صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت. سقراط از او خواست كه به سوي رودخانه او را همراهي كند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسيدند و به آب زدند و آنقدر پيش رفتند تا آب به زير چانهء آنها رسيد. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زير آب فرو برد. جوان نوميدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر قوي بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زير آب ماند كه رنگش به كبودي گراييد و بالاخره توانست خود را خلاصي بخشد.همين كه به روي آب آمد، اوّل كاري كه كرد آن بود كه نفسي بس عميق كشيد و هوا را به اعماق ريه فرو فرستاد.

 سقراط از او پرسيد، “زير آب كه بودي، چه چيز را بيش از همه مشتاق بودي؟” گفت، “هوا.”سقراط گفت، “هر زمان كه به همين ميزان كه اشتياق هوا را داشتي موفقيت را مشتاق بودي، تلاش خواهي كرد كه آن را به دست بياوري؛ راز ديگر ندارد.”

 

خدا

پيش از اينها فكر ميكردم كه خدا       خانه اي دارد ميان ابرها

مثل  قصر پادشاه  قصه ها           خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه ها بر جشن از عاج و بلور         بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او               هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او اسمان                    نقش روي دامن اوكهكشان

رعدوبرق شب طنين خنده اش            سيل وطوفان نعره طوفنده اش

دكمه ي پيراهن او افتاب                    برق تيغ وخنجر او ماهتاب

هيچ كس از حال او اگاه نيست             هيچكس را در حضورش راه نيست

پيش از ايناه خاطرم دلگير بود            از خدا در ذهنم اين تصوير بود

ان خدا بي رحم بود و خشمگين           خانه اش در اسمان درو از زمين

بود اما در ميان  ما  نبود                     مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت              مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه ميپرسم از خود از خدا             از زمين ا ز اسمان از ابر ها

زود ميگفتند اين كار خداست               پرس وجو از كار او كار خطاست

هر چه ميپرسي جوابش اتش است       اب اگر خوردي عذابش اتش است

تا ببندي چشم كورت ميكند                 تا شدي نزديك دورت ميكند

كج نهادي پاي لنگت ميكند               كج گشودي دست سنگت ميكند

تا خطاكردي عذابت ميكند               در ميان اتش ابت ميكند

با همين قصه دلم مشغول بود             خوابهايم خواب ديو و غول بود

خواب ميديدم كه غرق اتشم                در ميان شعله هاي سركشم

در دهان اژدهاي خشمگين                بر سرم باران گرز اتشين

محو ميشد نعره هايم بي صدا              درطنين خنده ام خشم خدا

نيت من در نماز و در دعا                 ترس بود ووحشت از خشم خدا

هر چه ميكردم همه از ترس بود         مث از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه                 مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ مثل خنده اي بي حوصله               سخت مثل حل صدا ها مسئله

مثل تكليف رياضي سخت بود             مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست در دست پدر          راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه دريك روستا                   خانه اي ديدم خوب واشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست              گفت اينجا خانه خوب خداست

عادت او نيست خشم ودشمني              نام او نور و نشانش روشني است

خشم نامي از نشاني هاي اوست            حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از اشتي شيرين تر است              مثل مهر مهربان مادر است

دوستي را دوستي معني ميدهد                قهر هم با دوست معني ميدهد

تازه فهميدم خدايم اين خدا است               اين خداي مهربان و اشنا ست

دوستي از من به من نزديك تر                از رگ گردن به من نزديكتر

ان خداي پيش از اين را باد برد                ان خدا مثل خيال و خواب وبود

چون حبابي نقش روي اب بود                  ميتوانم بعد از اين با اين خدا

دوست باشم دوست پاك وبي ريا               ميتوان با اين خدا پرواز كرد

سفره دل را برايش باز كرد                      ميتوان درباره ي گل ها حرف زد

صاف وساده مثل بلبل حرف زد                  چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطرهصد هزار راز گفت                  ميتوان با او صميمي حرف زد

مثل باران قديمي رازگفت                         ميتوان تصنيفي از پرواز گفت

با الفباي سكوت اواز خواند                      ميتوان كثل علف ها حرف زد

ميتوان درباره هر چيزگفت                       ميتوان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و اشنا                      

                                        پيش از اينها فكر ميكردم كه خدا........

(به ياد عمه)

+نوشته شده در يكشنبه سيزدهم اسفند 1391ساعت0:14توسط بيتا | | آرشيو نظرات



روانشناسي

دوستان عزيز حتما بريد به سايتwww.iranzehn.com و تست شخصيت شناسي رو انجام بدين.


دوباره شروع كن

ك تصميم، براي تغيير يك سرنوشت كافي است!

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود كه اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني كه برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است.

آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخكوب شد:آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!

آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فكر كرد: آيا خوب است كه من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟

سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح كرد. پيشنهاد كرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلكه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيك و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.

نتيجه : يك تصميم براي تغيير سرنوشت كافي است! پس تصميم بگير و شروع كن ...


همه چيز بستگي به ديدگاه شما دارد

همه چيز بستگي به ديدگاه شما دارد

All Depends On Your Perspective

A professor stood before her Philosophy 101 class and had some items in front of her. When the class began, wordlessly, she picked up a very large and empty mayonnaise jar and proceeded to fill it with golf balls. She then asked the students if the jar was full. They agreed that it was. So the professor picked up a box of pebbles and poured them into the jar. She shook the jar lightly. The pebbles, of course, rolled into the open areas between the golf balls. She then asked the students again if the jar was full. They agreed it was. The professor then picked up a box of sand and poured it into the jar. Of course, the sand filled up everything else. She then asked once more if the jar was full. The students responded with a unanimous - yes. The professor then produced two cans of liquid chocolate from under the table and proceeded to pour the entire contents into the jar effectively filling the empty space between the sand. The students laughed. "Now," said the professor, as the laughter subsided, "I want you to recognize that this jar represents your life. The golf balls are the important things - - your family, your spouse, your health, your children, your friends, your favorite passions - - things that if everything else was lost and only they remained, your life would still be full. "The pebbles are the other things that matter like your job, your house, your car." "The sand is everything else - - the small stuff." "If you put the sand into the jar first," she continued, "there is no room for the pebbles or the golf balls. The same goes for your life. If you spend all your time and energy on the small stuff, you will never have room for the things that are important to you. Pay attention to the things that are critical to your happiness. "Take care of the golf balls first the things that really matter. Set your priorities. The rest is just sand." One student raised her hand and inquired what the chocolate represented. The professor smiled. "I'm glad you asked. It just goes to show you that no matter how full your life may seem, there's always room for chocolate!"

همه چيز بستگي به ديدگاه شما دارد

استادي قبل از شروع كلاس فلسفه اش در حالي كه وسايلي را به همراه داشت در كلاس حاضر شد. وقتي كلاس شروع شد بدون هيچ كلامي شيشه خالي سس مايونزي را برداشت و با توپ هاي گلف شروع كرد به پر كردن آن. سپس از دانشجويان پرسيد كه آيا شيشه پر شده است؟ آنها تاييد كردند. در همين حال استاد سنگريزه هايي را از پاكتي برداشت و در شيشه ريخت و به آرامي شيشه را تكان داد. سنگريزه ها با تكان استاد وارد فضاهاي خالي بين توپ هاي گلف شدند و استاد مجددا پرسيد كه آيا شيشه پر شده است يا نه؟ دانشجويان پذيرفتند كه شيشه پر شده است. اين بار استاد بسته اي از شن را برداشت و در شيشه ريخت و شن تمام فضاي هاي خالي را پر كرد. استاد بار ديگر پرسيد كه آيا باز شيشه پر شده است؟ دانشجويان به اتفاق گفتند: بله! استاد اين بار دو ظرف از شكلات را به حالت مايع در آورد و شروع كرد به ريختن در همان شيشه به طوري كه كاملا فضاهاي بين دانه هاي شن نيز پر شود. در اين حالت دانشجويان شروع كردند به خنديدن. وقتي خندين دانشجويان تمام شد استاد گفت: "حالا"، " مي خواهم بدانيد كه اين شيشه نمادي از زندگي شماست. توپ هاي گلف موارد مهم زندگي شما هستند مانند: خانواد، همسر، سلامتي و دوستان و اميالتان است. چيز هايي كه اگر ساير موارد حذف شوند زندگي تان چيزي كم نخواهد داشت. سنگريزه ها در واقع چيز هايي مهم ديگري هستند مانند شغل، منزل و اتومبيل شماست. شن ها همان وسايل و ابزاري كوچكي هستند كه در زندگي تان از آنها استفاه مي كنيد. و اين طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شيشه بريزيد در اين صورت جايي براي سنگريزه ها و توپ هاي گلف وجود نخواهد داشت. و اين حقيقتي است كه در زندگي شما هم اتفاق مي افتد. اگر تمام وقت و انر ِ ژي خود را بر روي مسائل كوچك بگذاريد در اين صورت هيچگاه جايي براي مسائل مهم تر نخواهيد داشت. به چيز هاي مهمي كه به شاد بودن شما كمك مي كنند توجه كنيد.در ابتدا به توپ هاي گلف توجه كنيد كه مهم ترين مسئله هستند. اولويت ها را در نظر آوريد و باقي همه شن هستند و بي اهميت. دانشجويي دستش را بلند كرد و پرسيد: پس شكلات نماد چيست؟ استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم كه اين سئوال را پرسيدي! و گفت: نقش شكلات فقط اين است كه نشان دهد مهم نيست كه چه مقدار زندگي شما كامل به نظر مي رسد مهم اين است كه هميشه جايي براي شيريني وجود دارد.


داستان دختر كوچولو

A little girl asked her father
"How did the human race appear?"

دختر كوچولويي از پدرش سوال كرد"چطور نژاد انسانها بوجود آمد؟"

The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made"

پدر جواب داد"خدا آدم و حوا را خلق كرد, آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر بوجود آمدند"

Two days later the girl asked her mother the same question.

 دو روز  بعد دختره همون سوال را از مادرش پرسيد .

The mother answered
"Many years ago there were monkeys from which the human race evolved."

مادر جواب داد "سالها پيش ميمونها وجود داشتنداز اونها  هم  نژاد انسانها بوجود اومد."

The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was created God and Mommy said they developed from monkeys?"

دختر گيج شده به طرف پدرش برگشت و پرسيد"پدر چطور اين ممكنه كه شما به من گفتين نژاد انسانها را خدا خلق كرده است و مامان گفت آنها تكامل يافته از ميمونها هستند؟"

The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you about her."

پدر جواب داد " خوب عزيزم خيلي ساده است .من در مورد فاميلهاي خودم گفته ام و مادرت در مورد فاميلهاي خودش!!"


دوستان عزيز:يكي از بهترين روش هاي بالا بردن درصد درس زبان اينه كه شبي يه ريدينگ بزنين.


خلاصه درس


دوستان عزيز

خلاصه درس هاي تابستان را از سايت kanoon.ir دانلود كنيد وبخوانيد.


زنگ تفريح


داستان جالب ، نحوه مخ زدن

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار زيبا و دوست داشتني به نام فرمتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود.ا
زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:

- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟

دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:

- بله، شما چه عقيده اي داريد؟

- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن» فرمتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد. او سال هاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود.

نتيجه اخلاقي:

دخترها از گوش عاشق مي شوند و پسرها از چشم!!!